علی، ای خلایِ نکبت، ز تو بينم اين بلا را
که ز تيغِ توست، کاين دين، شده سخت پايدارا
دمی ار غلاف گردد، دمِ ذوالفقارِ شومات
نه همين تو را، که گايم -بهخدا- خودِ خدا را
نروم به کعبه ديگر، پی ديدنِ بتان، هم
که به کعبه ريده مادر، تویِ نکبتِ خلا را
تو به جاهلان اميری، که هزار و يک شريری
تو مگر کمی بميری، که بُوَد خلاص ما را
به زنات چو برکشيدی تو حجاب و، گشت پنهان
رهِ جلق برگشادی، کلِ کورِ بینوا را
چو به خرزهیِ شريفام، نکنی ترحّم، ايدون
خطری شوند آلات؛ که روی رهِ خطا را
رخِ فاطی ار نبيند، چو رود عزا بگيرد
به سرش زند که گايد، اُسرایِ کربلا را
چو به کونِ زينبات سر، نهد و، «علیيی» بگويد
هوسی به دل درافتد، نر و ماده، اتقيا را
بکشند صف سراسر، که: ايا شهيدِ بیسر
چه شود که بعدِ عمّه، بنوازی اين گدا را
کلِ ورپريده آنسان، بخروشد و بگايد
که هزيمت افتد از شرم، سرانِ اشقيا را!
روشن ايرانمهر
(ايميل)
Tuesday, December 27, 2011
Thursday, November 10, 2011
در ولادت باسعادت مولیالموحّدين
پشت ديوار کعبه میزد زور
اژدها تا بزايد آن منفور
از چهرو گشته بود او پنهان؟
-تا نگويد کسی چنين و چنان:
کلّهی طفل، سنگ خاره چراست!؟
کون زائوش، پارهپاره چراست!؟
پاسخ خويش چون محک میزد
ذهن او هی فلاشبک میزد
...
ياد میآمدش ز لحظهی حمل
روز گرم تموز و وادی رمل
بس که کُس داده بُد به مکّه درون
کرده بوطالباش ز مکّه برون
شب فتاده بدان ديار شگرف
در کُساش بود خارخار شگرف
گرچه ناخن بُدش، نبودش سود
هرچه خاراند، خارخار فزود
ناگهان شورت خود ز پا درکرد
روی کُس، زی سجود گرگر کرد
کُس بدان ريگزار داغ نهاد
دل به کير هزار الاغ نهاد
ضجّهای کرد و زارزار گريست
موی کَند از کُساش، هزارودويست!
پشت کُس همچو کون عنتر شد
ريگ زير کُساش ز خون تر شد
سر برآورد و زی خدای احد
گفت: کيری فرست کهم بنهد
نه چو آن کرموار بوطالب
بل يکی خرزهمار بدقالب
اژدهايی که چون نهد درِ من
کُس شود جمله پای تا سر من!
چونکه الله ضجّهاش بشنود
خود بشد اژدها و، روی نمود
کون بنتِ اسد چو بُد به هوا
بر در او نهاد و گفت: هلا!
زور کرد و، تمام داخل شد
قلف شد کون؛ جماع کامل شد
نطفهی اهرمن گرفت به کون
تا دهد اژدها ز کون بيرون!
پشت ديوار کعبه بر خود ريد
تا علی گشت زآنميانه پديد
قاتلی بیترحّم و خونريز
نطفهی اژدهای هولانگيز
تخم الله و نطفهی کشتار
ليس فیالدّار غيرهُ ديّار!!
اژدها تا بزايد آن منفور
از چهرو گشته بود او پنهان؟
-تا نگويد کسی چنين و چنان:
کلّهی طفل، سنگ خاره چراست!؟
کون زائوش، پارهپاره چراست!؟
پاسخ خويش چون محک میزد
ذهن او هی فلاشبک میزد
...
ياد میآمدش ز لحظهی حمل
روز گرم تموز و وادی رمل
بس که کُس داده بُد به مکّه درون
کرده بوطالباش ز مکّه برون
شب فتاده بدان ديار شگرف
در کُساش بود خارخار شگرف
گرچه ناخن بُدش، نبودش سود
هرچه خاراند، خارخار فزود
ناگهان شورت خود ز پا درکرد
روی کُس، زی سجود گرگر کرد
کُس بدان ريگزار داغ نهاد
دل به کير هزار الاغ نهاد
ضجّهای کرد و زارزار گريست
موی کَند از کُساش، هزارودويست!
پشت کُس همچو کون عنتر شد
ريگ زير کُساش ز خون تر شد
سر برآورد و زی خدای احد
گفت: کيری فرست کهم بنهد
نه چو آن کرموار بوطالب
بل يکی خرزهمار بدقالب
اژدهايی که چون نهد درِ من
کُس شود جمله پای تا سر من!
چونکه الله ضجّهاش بشنود
خود بشد اژدها و، روی نمود
کون بنتِ اسد چو بُد به هوا
بر در او نهاد و گفت: هلا!
زور کرد و، تمام داخل شد
قلف شد کون؛ جماع کامل شد
نطفهی اهرمن گرفت به کون
تا دهد اژدها ز کون بيرون!
پشت ديوار کعبه بر خود ريد
تا علی گشت زآنميانه پديد
قاتلی بیترحّم و خونريز
نطفهی اژدهای هولانگيز
تخم الله و نطفهی کشتار
ليس فیالدّار غيرهُ ديّار!!
Subscribe to:
Posts (Atom)